من یک انسانم،من هرروز یک انسانم
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو
بیرون آورد و رفت...
دراین پست می خوام کمی ازحال وهوای نوشته های قبلی دوربشم وبه موضوعی اشاره کنم که کمابیش درتمام جامعه ماوجوددارد.
امیدوارم که برداشت هاتون رودرقسمت نظرات ارائه دهید.
طبق گزارش آسو شی یند پرس در مورخه 10 بهمن 87 در نیویورک در جلسهء امتحانی شبیه به «جی سی اس ای» انگلستان، مراقب امتحان متوجه شد که اسم مندرج در ورقهء امتحانی با اسم شرکت کننده مطابقت ندارد. بررسی بیشتر نشان داد که دانش آموز17ساله مذکور پسر است و خود را بجای دختری جازده است. پلیس شخص متقلب را به دو دلیل بازداشت کرد: یکی ورود غیر مجاز بمکان(جلسه امتحان) و دیگری مبادرت به جرم ارتکاب تقلب.
بی بی جان: ای خاک تو سرت کنن با ایی تقلب کردنت. پسر، عقلت کجایه؟ توکه میخاسی خودتا دختر جا بزنی، بیتر بود که یگ مقنعه ای با چونه بند و پیشونی بند سرت میکردی و یگ چادر مشکی مینداختی سرت و خوب روتا می گرفتی و میرفتی سر جلسه و اونوخ، زیر چادرت راحت کتاب و جزوه نا واز میکردی یا از تیلفون موفایل گوشی دار استفاده میکردی تا از پشت تلیفون جوابانا بهت بدن. البتن تا کی باشی، چنکه بیشتر وختا عوستاد دامشگاه 20تا سوعال «چار گوزینه» ای با جواب دورس پیش انتحان میده که کار تو اینه که جوابانا کف دستد بنویسی. حالا اگه قص داری کاره ای بری، خب، معلومه که بایس دوکتورا داشته باشی که گرفتنش هوچ کاری نداره، چنکه خود عوستاده ورقه تا تمیز می نویسه و نمره 20 میده و یک کولاس دو کولاس بی اییکه بری دامشگاه توی دو یا سه سال بی دیبلموم میشی آقای دکتر «بی هیش دی»!
برای سلام فردا
به هیچکس قولی نده
شاید فردا
نه آفتاب باشد نه باران
نه تو باشی و
نه هیچ راز پنهان
یرای نگاه فردا
با هیچکس قراری نگذار
شاید فردا
نه نفرین باشد نه دعا
نه خنده های ماسیده و
نه عمر تباه
قهوه فردا را
تلخ تر از همیشه بنوش
شاید فردا
نه از گذشته بگوید نه آینده
نه دهانی سوخته و
نه فنجانی شکسته
برای سلام فردا
به هیچکس قولی نده
شاید سرنوشت
فردا را به یغما برد
و صدایی تو را
به جایی دیگر خواند
بچه که بودیم
روی تخته سیاه با گچ سپید
می نوشتیم خوبها/بدها...
و بدها را از خوبها جدا می کردیم
حالا که بزرگ شدیم
مجبوریم همه ی خوبها را با مداد سیاه از بدها تمییز دهیم
عجب دنیای غریبی ست!!
ت.ن.: آدم های خوب/ فرشتگانی نایابند/ که هرگز رنگشان را/ حتی/ در سیاهترین شبها نمی بازد!
Design By : Pichak |