سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک انسانم،من هرروز یک انسانم

این مطلب روبرای دخترخانومامی گذارم امیدوارم که خوششون بیاد!!!!

هدف آقا پسرا جلب رضایت شما دختر خانمهاست

.

. 

         آره.شک داری؟هدف آقا پسرا جلب رضایت شما دختر خانمهاست
            این شعارو سرلوحه کارش قرار می ده و می ره بوتیک یه جعبه لوازم آرایش
            می گیره صد و سی تومن . بار اول دوم چون بلد نیست زیر ابرو برداره زیر
            و بالا رو با هم برمی داره و اصلا ابرو نمی ذاره . ولی خوب از اونجا که
            "انسان جایزالخطاست" اونم اینقدر تمرین می کنه تا کم کم یاد می گیره.
            سفید کننده می زنه به چه سفیدی... ریمل می زنه به چه سیاهی... رژ می
            زنه به چه قرمزی... می شه مث کلاه قرمزی...
            موهاشو که دمب اسبی می کنه سه تارو از سمت چپ و پنج تارو از سمت راست
            آزاد می کنه و می ندازه رو صورتش . اون دوتا تارموی اضافی سمت راستم
            حکایت داره . نماد خودشه و دختری که انشالا اونرو باهاش آشنا می شه .
            عشقه دیگه...چه می شه کرد ؟
            یه زنجیر طلا گردنش می ندازه اونقدر پهن که آدمو یاد قلاده سگای "ژرمن
            شپرد" می ندازه . یه دستبند می ندازه دستش که چنان جرینگ جرینگ می کنه
            که آدمو یاد زنگوله "بزغاله های شبیه سازی شده به دست پژوهشگران
            توانمند ایرانی" می ندازه . بعد که کامل شد می ره سر مسیر وایمیسه .
            واسه شروع کار سعی می کنه مخ دخترای پنجم دبستانی و اول راهنمایی رو
            شیربرنج کنه . بعد کم کم ارتقا می گیره و می ره سر مسیر دبیرستانیا .
            اولش فقط با یکی دوست می شه ولی کم کم می فهمه هر چیزی یه زاپاس لازم
            داره ، پس می ره دنبال یه زاپاس واسه دوست دخترش... و از اونجایی که
            فکر می کنه هر چیزی یه زاپاس می خواد ، واسه زاپاسشم میره دنبال زاپاس
            و...
            اگه قیافه داشته باشه (پسره رو می گم) نونش تو روغنه . دخترا رو مجبور
            می کنه براش خرج کنن . ولی وای به حال اون بیچاره بدقیافه . مجبوره
            واسه دوست دختراش مرتب پیاده بشه... که ولش نکنن .
            می گذره و می گذره و می گذره تا کم کم می فهمه عاشق یکی از دخترا شده .
            از اونجا که آقا پسر خیلی حرفه ای تشریف داره شروع می کنه به آمار
            گرفتن از دختره که می بینه بله... آمار طرف پاکه و خانم از برگ گل پاک
            تره و قبلا با هیچکس دوست نبوده . شروع می کنه دوست دختراشو دور
            انداختن که فقط با همین یکی که عاشقشه بمونه . شروع می کنه واسه دختره
            خریدن کادو ، هدیه ، انگشتر ، تاپ ، شلوار ، روسری... می گذره تا اینکه
            یه روز زنگ می زنه گوشی "خانم بچه ها" می بینه "حاج خانم" جواب نمی ده
            . چن روزی زنگ مرتب زنگ می زنه و جواب نمی گیره . بخاطر دوری و بی خبری
            از عشقش مریض می شه . می برنش بیمارستان... که می فهمن بله... آقا ایدز
            داره . وقتی از بیمارستان میاد بیرون نتیجه گیریش از اتفاقات گذشته
            اینه : یه دختر عاشقم کرد ، خرم کرد ، مریضم کرد ، بدبختم کرد ، ولم
            کرد . و اون طرف معادله رو اینجوری می نویسه : دخترا رو عاشق خودم می
            کنم ، خرشون می کنم ، مریضشون می کنم ، بدبختشون می کنم ، ولشون می کنم

            ...


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 3:56 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |


 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»


زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 11:57 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
      پیرمرد از دختر پرسید:
      - غمگینی؟
      - نه.
      - مطمئنی؟
      - نه.
      - چرا گریه می کنی؟
      - دوستام منو دوست ندارن.
      - چرا؟
      - چون قشنگ نیستم
      - قبلا اینو به تو گفتن؟
      - نه.
      - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
      - راست می گی؟
      - از ته قلبم آره
      دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
      چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو
      بیرون آورد و رفت...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 11:54 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |

دراین پست می خوام کمی ازحال وهوای نوشته های قبلی دوربشم وبه موضوعی اشاره کنم که کمابیش درتمام جامعه ماوجوددارد.

امیدوارم که برداشت هاتون رودرقسمت نظرات ارائه دهید.

طبق گزارش آسو شی یند پرس در مورخه 10 بهمن 87 در نیویورک در جلسهء امتحانی شبیه به «جی سی اس ای» انگلستان، مراقب امتحان متوجه شد که اسم مندرج در ورقهء امتحانی با اسم شرکت کننده مطابقت ندارد. بررسی بیشتر نشان داد که دانش آموز17ساله مذکور پسر است و خود را بجای دختری جازده است. پلیس شخص متقلب را به دو دلیل بازداشت کرد: یکی ورود غیر مجاز بمکان(جلسه امتحان) و دیگری مبادرت به جرم ارتکاب تقلب.

بی بی جان: ای خاک تو سرت کنن با ایی تقلب کردنت. پسر، عقلت کجایه؟ توکه میخاسی خودتا دختر جا بزنی، بیتر بود که یگ مقنعه ای با چونه بند و پیشونی بند سرت میکردی و یگ چادر مشکی مینداختی سرت و خوب روتا می گرفتی و میرفتی سر جلسه و اونوخ، زیر چادرت راحت کتاب و جزوه نا واز میکردی یا از تیلفون موفایل گوشی دار استفاده میکردی تا از پشت تلیفون جوابانا بهت بدن. البتن تا کی باشی، چنکه بیشتر وختا عوستاد دامشگاه 20تا سوعال «چار گوزینه» ای با جواب دورس  پیش انتحان میده که کار تو اینه که جوابانا کف دستد بنویسی. حالا اگه قص داری کاره ای بری، خب، معلومه که بایس دوکتورا داشته باشی که گرفتنش هوچ کاری نداره، چنکه خود عوستاده ورقه تا تمیز می نویسه و نمره 20 میده و یک کولاس دو کولاس بی اییکه بری دامشگاه توی دو یا سه سال بی دیبلموم میشی آقای دکتر «بی هیش دی»!


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 11:49 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |


 

برای سلام فردا

به هیچکس قولی نده

شاید فردا

 نه آفتاب باشد نه باران

نه تو باشی و

 نه هیچ راز پنهان

یرای نگاه فردا

با هیچکس قراری نگذار

شاید فردا

نه نفرین باشد نه دعا

نه خنده های ماسیده و

 نه عمر تباه

قهوه فردا را

 تلخ تر از همیشه بنوش

شاید فردا

نه از گذشته بگوید نه آینده

نه دهانی سوخته و

 نه فنجانی شکسته

برای سلام فردا

به هیچکس قولی نده

شاید سرنوشت

 فردا را به یغما برد

و صدایی تو را

 به جایی دیگر خواند


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 11:42 عصر توسط سوگند تاتار نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak